شروع داستان ما
سلام كيان عزيزم ميدونم مادر تنبلي بودم يعني راستش را بخواهي تصميم ايجاد وبلاگ نداشتم ولي وقتي به خاطر دل نگرانيهاي حاملگي و سالم بودن تو، توي اينترنت دنبال يك نشانه اميد ميگشتم كه همه اين حالات طبيعي است و همه مادران هم اينجوري بودند و وبلاگ مادرها را ميخوندم خيالم راحت ميشد. فكر كردم بذار ما هم يك وبلاگ داشته باشيم تا شايد كسي با خوندنش از شرايطي كه داره خيالش راحت يشه و آرامش داشته باشه. حالا بريم سراغ داستان زندگي خودمون: من و بابايي با هم همكار بوديم البته در يك اداره اما بخشهاي مختلف. به خاطر يك موضوع كاري چندين بار با هم مكالمه داشتيم و با هم آشنا شديم كه بعدش بابايي از طريق يكي از همكاران از من خواستگاري كرد منم تا...
نویسنده :
مامان سحر
9:28